PART43

نور آفتاب از لای پرده‌ها خزید روی صورت رایا. پلک‌هاش سنگین بود، ولی لب‌هاش هنوز نیمه‌باز بودن.

چشم‌هاشو آروم باز کرد… اولین چیزی که دید، صفحه‌ی گوشی بود که هنوز روشن بود.

تماس هنوز قطع نشده بود.
و اون‌طرف خط… نفس‌های آروم و مردونه‌ی جونگ‌کوک هنوز جریان داشتن.

آروم گوشی رو نزدیک‌تر کرد. صدا زد:
«جونگ‌کوک؟ بیداری؟»

جونگ‌کوک، با همون صدای خش‌دار و خواب‌آلود، گفت:
«همین الان چشامو باز کردم... تو هنوز کنارمی؟»

لبخندی خجالتی نشست روی لبای رایا.
با صدای نازک و نرمی گفت:
«نمی‌تونستم قطع کنم… خوابم برد کنار صدات.»

جونگ‌کوک پچ‌پچ کرد:
«نفس‌هات رو می‌شنیدم… توی خواب اسممو گفتی. سه بار.»

رایا خندید.
«جدی؟»

«آره… اون‌قدر واقعی گفتی که فکر کردم اومدی پیشم…»

سکوتی کوتاه، پر از اشتیاق.
بعد رایا گفت:
«کاش می‌تونستم صبحامو همیشه با صدات شروع کنم.»

جونگ‌کوک آهی کشید:
«یه روز می‌رسه که چشماتو با بوسه باز می‌کنی… نه با زنگ گوشی.»

رایا با لبخندی کج، نفس عمیقی کشید، بلند شد و از تخت پایین اومد. پتو هنوز بوی خودش و خیال جونگ‌کوک رو داشت.

همین‌طور که گوشی دستش بود، رفت سمت در. درو باز کرد و…

صدای تهیونگ از انتهای راهرو:
«خواب خوبی داشتی دکتر جان؟»

رایا جا خورد، گوشی رو سریع پشت خودش پنهون کرد.
«آ… آره. چرا؟»
دیدگاه ها (۳)

ادامه پارت 43

مربوط به فیکشن ماشه ی عشق

PART42

PART41

رمان عشق و نفرت جنبه ندارید لطفاً نخونیدپارت۸ویو ات : ما رفت...

black flower(p,335)

black flower(p,271)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط